سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ شرفى برتر از اسلام نیست ، و نه عزتى ارجمندتر از پرهیزگارى و نه پناهگاهى نکوتر از خویشتندارى ، و نه پایمردیى پیروزتر از توبت و نه گنجى پرمایه‏تر از قناعت . و هیچ مال درویشى را چنان نزداید که آدمى به روزى روزانه بسنده نماید ، و آن که به روزى روزانه اکتفا کرد آسایش خود را فراهم آورد و در راحت و تن آسانى جاى کرد ، و دوستى دنیا کلید دشوارى است و بارگى گرفتارى ، و آز و خودبینى و رشک موجب بى‏پروا افتادن است در گناهان ، و درویشى فراهم کننده همه زشتیهاست در انسان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :24882
تعداد کل یاداشته ها : 53
103/2/1
3:21 ع
موسیقی

 

بی تو میشه با نسیم بیعتی همیشه کرد

میشه با پنجره ساخت توی گلدون ریشه کرد...

 

بی تو از آینه ها میشه تا ستاره رفت

بی تو میشه زنده بود

 

زندگی نمیشه کرد...

 

میشه با شب راه اومد میشه از گریه گذشت

میشه گم شد تو قفس همه دنیا رو گشت...

 

میشه از رنگین کمون به طلوع گل رسید

روی خواب اطلسی پر پروانه کشید...

 

از قناری به قناری

 

میشه نور و بوسه برد...

از ترانه تا ترانه شاپرک میشه شمرد...

 

جنگل و میشه شنید میشه دریاچه رو گفت...

میشه رود رو دوره کرد میشه قله رو شکفت...

 

توی تکرار حق توسومه ساعت...

میشه پنهون شد و تقویمو پس زد...

 

میشه گم شد تو برگشت سپیده...

عکس ماه و به سقف قفس زد...

 

میشه با شب راه اومد میشه از گریه گذشت

میشه گم شد تو قفس همه دنیا رو گشت...

 

میشه از رنگین کمون به طلوع گل رسید

روی خواب اطلسی پر پروانه کشید...

 

از قناری به قناری

از قناری به قناری

 

از قناری به قناری میشه نورو بوسه برد

از ترانه تا ترانه شاپرک میشه شمرد

 

جنگل و میشه شنید میشه دریاچه رو گفت...

میشه رود رو دوره کرد میشه قله رو شکفت...

 

بی تو میشه با نسیم بیعتی همیشه کرد

میشه با پنجره ساخت توی گلدون ریشه کرد...

 

بی تو از آینه ها میشه تا ستاره رفت

بی تو میشه زنده بود زنده بود زندگی نمیشه کرد

 

 


  
  

چه اشتباهی می کنم حر فای تلخی می زنم 

نگاه به پشت سر که هیچ ، پلها رو هم می شکنم 

سخت تروباور می کنم ، گوش شنیدن ندارم 

دست به دعا می شینم و میگم خدا بزار برم 

خودم قبول دارم بدم ، منو ببخش تو بهترین 

با من جایی نمی رسی حق بده خوب نازنین 

حق بده چون تو می دونی که روزگار با من چه کرد 

هر کی به من رسیده یه جور ضربه زد و وفا نکرد 

برو برس به زندگیت به پای من نشین ، نباز 

من آخر خطم و تو یه کوله بار پر از نیاز 

چه اشتباهی میکنم فقط تو موندی واسه من 

با اینهمه دل ندارم تا تو بسوزی واسه من 



  
  

وقتی که بی دلیل 

چون غنچه های بهار ، من تازه می شدم 

عاشق تر از نسیم 

         سرشار از اشتیاق 

                   پر می زدم سبک 

بی آنکه حجم غم 

آتش زند به جان 

بی آنکه آرزو 

در من بمیرد و .....

خاکستر غروب 

        پایان دهد به روز 

                     بی هیچ اتفاق 

دور از خیال شب 

در جستجوی عشق 

ناگه تو رج زدی 

هر لحظه هر نفس 

اسم شب مرا 


  
  

من دوستی با برگ نیلوفر گرفتم 

از این کویر تلخ غربت پر گرفتم 

با عطر لیموهای بارون خورده مست 

مانند مجنون عشق را از سر گرفتم 

من حرفهای آبیت را دوست دارم 

من با نگاهت مستی از ساغر گرفتم 

روحت شبیه مرغزار و آسمان بود 

در چشمهایت رنگی از شبدر گرفتم 

رفتم کنار چشمه ی احساس پاکت 

آنجا سراغ از پونه های تر گرفتم

هر لحظه بودن با تو پرواز دلم بود

من با تمام لحظه هایت خو گرفتم 


  
  

آه از آن چهره بازی که داشت

چشم سبز روشن نازی که داشت

کرد کم کم با نگاهی بنده ام

بر لبان آورد در غم خنده ام

در تب افسردگی شادیم داد

در دل ویرانه آبادیم داد

گه بمن میدوخت چشم مست خویش

می نهادم روی زانو دست خویش

یعنی ای ارباب ! میخواهم منت

دوست میدارم ،جهم بر دامنت

گر دمی بر زانویت چنبر زنم

سر بعرش کبریائی بر زنم

هست آنجا آروزی خفتنم

گرد اندوه تو بادم رفتنم

این کتاب کهنه را بر هم گذار

گاه بر زخم دلی مرهم گذار

من گل ناز توام ، نازم بکش

ناز اینگونه بر احوالم بکش

این دو جام جان نما را کم مگیر

ذره ای کمتر ز جام جم مگیر

بین چو فرزندان مرا در بند خویش

دوستم میدار چون فرزند خویش

من یکی پیش تو ، فرزندان یکی

کم نیم در عشق زانها اندکی

بلکه زانها بیش میخواهم ترا

روز و شب در پیش میخواهم ترا

دیده ای پارینه در سرمای سخت

کز هوا میریخت برفی لخت لخت

چون که بی هنگام ماندی در چمن

در کنار یاس گشتی یاسمن

هر زمان لرزنده چون دندان تو

با تو من بودم ، نه فرزندان تو

می جهیدم نرم روی دوشهات

نرم نرمک می جویدم گوشهات

می کشیدم دامنت زی لانه ات

زانکه می لرزاند سرما چانه ات

گه بخشمم دور میانداختی

گاه بر این مهر ، دلی می باختی

می فشردی شعر گویان در برم

که تو گر فرماندهی ، فرمانبرم

چشم وا کن سبزی چشمم ببین

سبزی چشمان چون یشمم ببین

گونه هایم بین که چون غارتگرند

امر معروفند ، نهی منکرند

از بدیها خانه روبی می کنند

وصف نیکوئی و خوبی می کنند

گرچه زیبای است سر تا پای من

چشم من ، زیبای بی همتای من

هر چه دل جوید ز چشمم چینه کن

تاش بینی رو در این آیینه کن

رنگ آن موی شکن در شکنش

وان نگاه جادوی بنیان کنش

آن دو چشم عاشق آبیش بین

آن پریده رنگ مهتابیش بین

دامن پرچین لب تا زانویش

پیکر در خورد نام بانویش

آن کتابش ، آن دبیرش ، ان تنش

آن سراپای به عشق آبستنش

آن بتان شوخ پیغام آورش

آن جوان عاشق نام آورش

جز ز چشم من کجا یابی نشان

زین جهان دورتر از کهکشان ؟

من کیم ؟ گنج تو و گنجور تو

چهره ی نزدیک عمر دور تو

بر سر آن زانوان را هم بده

فرصت این عیش کوتاهم بده


  
  
   1   2      >