سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سخنی از سخنان حکمت که مرد مؤمن می شنودـ و به آن عمل کند یا آن را بیاموزد ـ بهتر از عبادت یک سال است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :28
کل بازدید :25101
تعداد کل یاداشته ها : 53
103/2/25
6:42 ص
موسیقی

هر درخت جوان که بنشانند

می دواند بهر طرف ریشه

ز آنکه پابست زندگی بودن

همه را خواهش است و اندیشه

از چه انسان بدست خویش زند

بر درخت وجود خود تیشه

از چه انسان بدست خویش زند

بر درخت وجود خود تیشه


  
  

به خانه اش روم و این کنم بهانه ی خویش

که مست بودم و کردم خیال خانه ی خویش


  
  

جز خنده های خواهرم بهار

من سالهاست باغ و بهاری ندیده ام

وز بوته های خشک لب پشت بام ها ،

جز زهر خند تلخ،

کاری ندیده ام

بر لوح غم گرفته ی این آسمان پیر

جز ابر تیره ، نقش و نگاری ندیده ام

در این غبار خانه ی دود آفرین ، دریـــــــــــــــغ ،

من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام

وز آنچه شاعران ببهاران سروده اند

پیوسته یاد کرده و افسوس خورده ام

 

در شهر زشت ما ،

اینجا که فکر کوته و دیواره ی بلند

افسوس سایه بر سر و بر سرنوشت ما!

من سالهای سال

در حسرت شنیدن یک نغمه ی نشاط

در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز ،

یک چشمه ، یک درخت

یک باغ پرشکوفه ، یک آسمان

در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام

 

تنها نه من ، که خواهر شیرین زبان من

از من حکایت گل و صحرا شنیده است

پرواز شاد چلچله ها را ندیده است

خود ، گرچه چون پرستو پرواز کرده است

اما ، از این اتاق به ایوان پریده است !!!

 

من با خیال خویش

با خواب های رنگین

با خنده های خواهرم بهار

با آنچه شاعران به بهاران سروده اند

در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم

 

اما بهار من

این بسته بال کوچک ، این بی بهار و باغ

با بالهای خسته در ایوان تنگ خویش

در شهر زشت ما

اینجا که فکر کوته و دیواره ی بلند

افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما

تنها چه میکند ؟

 

می بینمش که : غمگین ، در ژرف این حصار

در حسرت شنیدن یک نغمه ی نشاط

در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز

یک چشمه ، یک درخت

یکا باغ پرشکوفه ، یک آسمان صاف

حیران نشسته است

در ابرهای دور

بر آرزوی کوچک خود چشم بسته است

او را نگاه میکنم و رنج میکشم


  
  

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد .بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .

مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارک دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان کهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. مرد دیگر که نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.

روز ها و هفته ها سپری شد .

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند .

مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد .

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند .

هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد



مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟

پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند

 


  
  

همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی

چه زیان ترا که منهم برسم به آرزوئی

بکسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا بهر زبانی بود از تو گفتگوئی

بره تو بسکه نالم زغم تو بسکه مویم

شده ام زناله نالی ، شده ام ز مویه موئی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند  به تار چنگی

من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موئی

چه شود که راه یابد سوی آب ، تشنه کامی ؟

چه شود که کام جوید زلب تو کامجوئی ؟

شود اینکه از ترحم دمی ای سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر زتو ترکنم گلوئی ؟

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت

سر خم به می سلامت شکند اگر سبوئی

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم بچشم من نه ، بنشین کنار جوئی

نه بباغ ره دهندم که گلی بکام ، بویم

نه دماغ اینکه از گل شنونم بکام بوئی

زچه شیخ پاکدامن سوی مسجدم نخواند

رخ شیخ و سجده گاهی سرما و خاک کوئی

نه وطن پرستی از من بوطن نموده یادی

نه زمن  کسی بغربت بنموده جستجوئی

بنموده تیره روزم ستم سیاه چشمی

بنموده مو سپیدم صنم سپید روئی

نظری بسوی رضوانی دردمند مسکین

که بجز درت ندارد نظری به هیچ سوئی

 

فصیح الزمان سید محمد رضوانی


  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >