عصرما عصر فریبه عصر اسمای غریبه
عصر پژمردن گلها ، چترای سیاه توبارون
شهر ما سرش شلوغه وعده هاش همه دروغه
اسموناش پر دوده ، قلب عاشقا ش جوونه
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم توی یه قایق
بزنیم دلو به دریا
منو تو تنهای تنها
خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده
چشما خونه سواله
مهربون شدن محاله
نه برای عشق میلی
نه کسی بفکرلیلی
کاش تو قحطی شقایق
بزنیم دلو به دریا
منو تو تنهای تنها
اونقده میریم که ساحل
از من و تو بشه غافل
قایقو باهم میرونیم
اونجا تا ابد میمونیم
جایی که نه اسمونش
نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه گلای گل فروشش
مثل اینجا آهنی نیست
پس بدون یادت بمونه
کسی هم اینو ندونه
زنده بودیم اگه فردا
وعده ی ما لب دریا
بر آنی که غم بر دل من گماری
من از غم نترسم ، بیا تا چه داری
ننالم زغم ، گر چه بسیار باشد
ولیکن بنالم ز بی غمگساری
بسوگند گفتی که خونت بریزیم
ز سوگند بگذر بقول استواری
عجب میگذارد دل پر فریبت
که زنده مرا در جهان میگذاری
به بستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمت به خانه ی خویش
==================================
خوشا ایام طفلی ، کاندرآن عهد
همه کاری مجاز و دلپذیر است
اگر خندی و گر گریی بهر حال
متاعت را خریدار کثیر اســـــت
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++
بازی زلف تو امشب بسر شانه ز چیست ؟
خانه بر هم زدن این دل دیوانه ز جیست ؟
گر نه آشفتگی این دل مسکین طلبی
الفت زلف پریشان تو با شانه ز چیست ؟
هر کسی از لب لعلت سخنی می گوید
چون ندیدست کسی اینهمه افسانه ز چیست ؟
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست ؟
دوش در میکده حسرت زده میگردیدم
پیر پرسید که این گریه ی مستانه ز چیست ؟
گفتم ار هست در این خانه کسی باز نمای
ور کسی نیست بنا کردن این خانه ز چیست ؟
هر َگز نرفته ام از خیالت
از دل نرفته یاد جمالت
جوی وجود تو جاری و جوید
راهی به آبگیر وصالت
دیوانه دل ، وصال محال است
کی میدهد زمانه مجالت
دست ار بری بدامن وصلش
خندد به آرزوی محالت
ای مرغ دل که سنگ زمانه
آید پی شکستن بالت
پر آرزوی اوج مپرور
پیداست آیه های زوالت
اشکی نماند دیگرم ای عشق
خشکد بدشت سینه نهالت
ای دل کسی نماند به بزمت
هر گز دلی نسوخت بحالت
دیوان عشق دوست فر و بند
فرخ نبوده شاهد فالت
نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا
سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا
من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزش
تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه در یکجا
ز بیم غیر پی گم میکنم از من مشو غمگین
اگر بینی مرا با دلبری بیگانه در یکجا
همه اسرار ما را پیش جانان بردتو گوئی
نمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا