نیست کاری بشما مردم فرزانه مرا
واگذارید دمی با دل دیوانه مرا
خودپرستی زشما دوست پرستی از من
غم جان است شما را غم جانانه مرا
کاش در آتش حسرت بگدازد چون شمع
آنکه در آتش غم سوخت چو پروانه مرا
یاد ان شب که بدیوانگیم قهقهه زد
ریخت آن سلسله ی زلف چو بر شانه مرا
گر نگشتی بمراد دلم ای چرخ مگرد
بی نیاز از تو کند گردش پیمانه مرا
عاقلان عیب من از باده پرستی مکنید
عالمی هست در این گوشه ی میخانه مرا
مستم ای رهرو هشیاز ز خاکم بردار
یا بمیخانه رسان یا بدر خانه مرا