یادش بخیر بچگیها
تو یه کوچه بن بست بودیم با بیست خانوار ، کوچه از یه طرف بن بست بود و طرف دیگه ش هم که باز بود با دیوار نازکی از محبت بسته بودیم .
دیواری که در عین نازکی هیچ چیزی نمی تونست اونو خراب کنه .هیچ بدی نمیتونست درش رخنه کنه .
همه یکرنگ ، همه خوبی ، همه پاکی و صداقت تو کوچه ما بود .
در همه ی خونه ها تا پاسی از شب باز بود وقت نهار یا شام فرقی نمیکرد کجا رسیدی کافی بود وارد خونه بشی و سر سفره بشینی و عین یکی از اعضای خونواده بشینی و غذاتو بخوری انگار که اگه سهمی هم باشه قبلا برات کنار گذاشته بودن .
الان اگه توجه کنین تا تو محله ای بچه ای با هم محلیش یا هم بازیش دعوا بکنه ( البته این خصلت بچگانه است باید هم باهم ناسازگار باشن و دو باره آشتی کنن ) یه قشون پشت سرش را ه میفته که وای نمیدونم چی شدو چی نشد
ولی تو کوچه ی قشنگ ما این خبرا نبود دعوا بود بین بچه ها ، ولی از قشون کشی خبری نبود هر کدوم از همسایه ها که در مسیر جریان بود به طرف زورگو نصیحت میکرد و مظلوم رو نوازش ،هیچ فرقی نمیکرد علت چی بوده ولی نصیحتهای معمول و دوست داشتن همدیگه سرفصل صحبتها بود
شب اگه خسته بودی در حین بازی همونجا خوابت میبرد و برات رخت خواب پهن میکردن تنها مایه اش این بود که به خونواده خبر بدن بچه اتون اینجا خوابش برده فردا بعد از صبحانه میاد.
خیلی دنیای شیرینی داشتیم .
اما الان هم واقعا وضع همینطوره ، متاسفانه الان با آپارتمانی شدن شهرها و مشغله های روزمره اگه بگم همسایه ، همسایه رو نمی شناسه دروغ نیست .
اگه یکی ، دو دفه بیاد در خونه اتون هزار تا حرف پشت سرش در میارن و میگن این چیکار داره دم به دم اینجاست .
نمیدونم چطور شد یه دفه ای یاد اون کوچه قنشگ و قدیمی با مردم مهربونش افتادم برا همین بد ندیدم یه یادی از اون دوران و اون مردم اینجا داشته باشم .
یادش بخیر