آب را دیدم که برای خودش دنبال یک دوست ، یک همدم ، یکهمراز میگشت .
ابتدا راز خود را با ابر در میان گذاشت .
این درخواست برای ابرهمچون توهینی به حساب آمد ( من کجا و چند قطره ی آب کجا ) تمام رازهای آب را قطره قطره بیرون ریخت و به همه نمایان کرد .
آب دوباره به دریاچه ای رسید و اسرارش را با دریاچه در میان نهاد ، دراین میان ابر اسرار آب را بصورت باران و رگبارو برف داشت به دریاچه و در کل همه نشون میداد.
آب از آنجا هم دلخسته اسرار خودش رو به رودخانه بیان کرد او هم اسرار آب را ورداشته و با خود به دره ای نشون داد .
دره با وجود اینکه آرامتر از رودخانه خروشان بود ولی با اینوجود اوهم اسرار آب را ورداشته و با خود به جاهایی ناشناخته برد و به همه نشون میداد .دیگر کم کم دریاچه و ابرو رودخانه و دره محو و گم شده بودند .
روزی دیگر آب مسیر دره را تعقیب کرد تازه آب فهمید تمام اسراری رو که با ابر و دریاچه و رودخونه در میان گذاشته بود توسط دره به اقیانوس رسیده .
آب اسرار خود را با اقیانوس در میان گذاشت هر چند چاره ای هم نداشت چون تقدیر چنین بود و کاری هم نمیشد کرد .
اما دیگر غیر از اقیانوس کس دیگری اسرار اب را نمیدانست اقیانوس اسرار آب را نه به جائی دیگر پرتاب کرد و نه به کس دیگری اعلام نمود .
بعد از چندین وقت دوباره آب را دیدم داخل لیوانی بود خیلی ساکت ، سعی کرد باهاش صحبتی داشته باشم ولی فایده ای نداشت وقتی اینگونه دیدم خواستم ازش جدا بشم خداحافظی کردم تا برم که یه دفه بصدا در اومدوگفت : صبر کن
صبر کردم و منتظر . گفت " تا وقتی دوستی به وسعت دل اقیانوس پیدا نکردی اسرار دلت را پیش کسی بازگو نکن ، هیچکس ترا جمع و جور نمیکند ، دل هیچکس برات نمی سوزه و برعکس دلت رو می سوزونن .
دعا میکنم همیشه دوستانی در اطرافتان باشند که دلی همچون اقیانوس دارند .