سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دانشمند است که به آنچه می داند عمل کند . سپس به فراگیری آنچه نمی داند روی آورد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :18
کل بازدید :25000
تعداد کل یاداشته ها : 53
103/2/18
8:29 ع
موسیقی

آموختـــــــــــم

 

آموختم که زندگی زیباست و باید از آن لذت برد اما نه به هر قیمتی ..........

آموختم که هیچکسی را برای دوست داشتن نمیتوان مجبور کرد .........

و آموختم که اگه بتونی کسی رو پید ا کنی که دوستت داشته باشه بقیه رو فراموش نکنی ...............

یاد گرفتم که اطمینان و اعتقاد به چیزی و آباد کردن و ساختن سالها وقت لازم داره و لی خراب کردن همش یه دقیقه طول میکشه ...........

آموختم در زندگی صاحب خیلی چیزها بودن مفهومی نداره با چه کسی بودن و داشتن مهمه ..........

یادگرفتم که میشه دوستی و دوست داشتن رو در چند دقیقه فراهم کرد اما برای بقای دوستی باید چیزهایی رو آموخت .........

آموختم مقایسه کردن خود با آدمهای خوب شرط نیست مقایسه کردن خصلت های خود آدم مهمه ...........

یادگرفتم اتفاقاتی که برای انسان میفته مهم نیست ، مهم اینه که در اون شرایط چه کاری میتونه بکنه و ازش چه کاری ساخته است ..........

آموختم هر آرزوئی داری بکن هر چقدر هم که کوچیک باشه ولی اینو یادت باشه هر چیزی دو رو داره ........

یاد گرفتم که نمی تونم چیزی که میخوام باشم چون اون زمان زیادی میبره ........

آموختم تجربه رو از نزدیک دیدن بهتر از خواندن و شنیدنه ..........

یادگرفتم اگه قرار باشه از تمام علایقت دست بکشی ، نمیدونی و نمیتونی فکر کنی کدوم رو باید اول و کدوم رو در مرتبه آخر قرار بدی ........

آموختم که اگه تو احساساتت رو کنترل نکنی احساساتت ترو کنترل خواهند کرد و این یعنی ......

یادگرفتم که بخشیدن به انسان آرامش می بخشد .........

آموختم که بعضی انسانها شما رو خیلی دوست دارن ولی نحوه بیان کردن اونرو نمیدونن .....و آموختم که هر چقدر بخوای خودتو به کسی نزدیک کنی و تلاش کنی خودت و نشون بدی هیچ فاید ه ای نداره .........

 


  
  

قلم را  یارای نوشتن خطوط زندگ نیست .

خواستم زندگی را با قلم رقم بزنم نشد ، سیلی از چشمانم جاری شد و تکه کاغذ خیس را از بین برد .

با انگشتانم بر روی خاک نوشتم اما ، باد و باران خاکها را جابجا کرد و نوشته ها محو گردیدند .

بر روی تنه ی درخت نوشتم که باقی بماند خزان پائیزی آمدو درخت پوسید ، اثری از نوشته هایم بر جای نماند .

گفتم : خدایا دیگر بر روی چه بنویسم که باقی بماند ناگاه صدائی آمد و گفت : بر دلت بنویس که امن ترین جا و ماندگارترین مکان است .

در خلوت شبها با دلم زمزمه کردم چه کسی اشکهایم را که مانند سیلاب بهاری جاریست خشک می کند ، چه کسی زخمهای دلم را مرهم می شود .

با خود میگویم همه در دلهاشان غصه دارند ولی انگار غصه و اندوه من حدی فراتر از آنها دارد .

شبهای تاریک و سیاه تبدیل به روزهای روشن می شوند.

دریاهای متلاطم و طوفانی دوباره آرام می گیرند .

سرمای سرد زمستان به بهاری زیبا و دلنشین تبدیل می شود .

شروع هر کتاب و قصه ای پایانی دارد .

اما انگار درد دل من را نه پایانیست و نه زخم دلم را مرهمی .

ایا مرهم دلهای شکسته تنها مرگ است .


  
  

آب را دیدم که برای خودش دنبال یک دوست ، یک همدم ، یکهمراز میگشت .

ابتدا راز خود را با ابر در میان گذاشت .

این درخواست برای ابرهمچون توهینی به حساب آمد ( من کجا و چند قطره ی آب کجا ) تمام رازهای آب را قطره قطره بیرون ریخت و به همه نمایان کرد .

آب دوباره به دریاچه ای رسید و اسرارش را با دریاچه در میان نهاد ، دراین میان ابر اسرار آب را بصورت باران و رگبارو برف داشت به دریاچه و در کل همه نشون میداد.

آب از آنجا هم دلخسته اسرار خودش رو به رودخانه بیان کرد او هم اسرار آب را ورداشته و با خود به دره ای نشون داد .

دره با وجود اینکه آرامتر از رودخانه خروشان بود ولی با اینوجود اوهم اسرار آب را ورداشته و با خود به جاهایی ناشناخته برد و به همه نشون میداد .دیگر کم کم دریاچه و ابرو رودخانه و دره محو و گم شده بودند .

روزی دیگر آب مسیر دره را تعقیب کرد تازه آب فهمید  تمام اسراری رو که با ابر و دریاچه و رودخونه در میان گذاشته بود توسط دره به اقیانوس رسیده .

آب اسرار خود را با اقیانوس در میان گذاشت هر چند چاره ای هم نداشت چون تقدیر چنین بود و کاری هم  نمیشد کرد .

اما دیگر غیر از اقیانوس کس دیگری اسرار اب را نمیدانست اقیانوس اسرار آب را نه به جائی دیگر پرتاب کرد و نه به کس دیگری اعلام نمود .

بعد از چندین وقت دوباره آب را دیدم داخل لیوانی بود خیلی ساکت ، سعی کرد باهاش صحبتی داشته باشم ولی فایده ای نداشت وقتی اینگونه دیدم خواستم ازش جدا بشم خداحافظی کردم تا برم که یه دفه بصدا در اومدوگفت : صبر کن

صبر کردم و منتظر . گفت " تا وقتی دوستی به وسعت دل اقیانوس پیدا نکردی اسرار دلت را پیش کسی بازگو نکن ، هیچکس ترا جمع و جور نمیکند ، دل هیچکس برات نمی سوزه و برعکس دلت رو می سوزونن  .

دعا میکنم همیشه دوستانی در اطرافتان باشند که دلی همچون اقیانوس دارند .

 


  
  

یادش بخیر بچگیها

 

تو یه کوچه بن بست بودیم با بیست خانوار ، کوچه از یه طرف بن بست بود و طرف دیگه ش هم که باز بود با دیوار نازکی از محبت بسته بودیم .

دیواری که در عین نازکی هیچ چیزی نمی تونست اونو خراب کنه .هیچ بدی نمیتونست درش رخنه کنه .

همه یکرنگ ، همه خوبی ، همه پاکی و صداقت تو کوچه ما بود .

در همه ی خونه ها تا پاسی از شب باز بود وقت نهار یا شام فرقی نمیکرد کجا رسیدی کافی بود وارد خونه بشی و سر سفره بشینی و عین یکی از اعضای خونواده بشینی و غذاتو بخوری انگار که اگه سهمی هم باشه قبلا برات کنار گذاشته بودن .

الان اگه توجه کنین تا تو محله ای بچه ای با هم محلیش یا هم بازیش دعوا بکنه ( البته این خصلت بچگانه است باید هم باهم ناسازگار باشن و دو باره آشتی کنن ) یه قشون پشت سرش را ه میفته که وای نمیدونم چی شدو چی نشد

ولی تو کوچه ی قشنگ ما این خبرا نبود دعوا بود بین بچه ها ، ولی از قشون کشی خبری نبود هر کدوم از همسایه ها که در مسیر جریان بود به طرف زورگو نصیحت میکرد و مظلوم رو نوازش ،هیچ فرقی نمیکرد علت چی بوده ولی نصیحتهای معمول و دوست داشتن همدیگه سرفصل صحبتها بود

شب اگه خسته بودی در حین بازی همونجا خوابت میبرد و برات رخت خواب پهن میکردن تنها مایه اش این بود که به خونواده خبر بدن بچه اتون اینجا خوابش برده فردا بعد از صبحانه میاد.

خیلی دنیای شیرینی داشتیم .

اما الان هم  واقعا وضع همینطوره ، متاسفانه الان با آپارتمانی شدن شهرها و مشغله های روزمره اگه بگم همسایه ، همسایه رو نمی شناسه دروغ نیست .

اگه یکی ، دو دفه بیاد در خونه اتون هزار تا حرف پشت سرش در میارن و میگن این چیکار داره دم به دم اینجاست .

نمیدونم چطور شد یه دفه ای یاد اون کوچه قنشگ و قدیمی با مردم مهربونش افتادم برا همین بد ندیدم یه یادی از اون دوران و اون مردم اینجا داشته باشم .

یادش بخیر
88/12/3::: 1:20 ع
نظر()
  
  

 

عاشقی محنت بسیار کشید

تا لب دجله به معشوق رسید

نشده از گل رویش سیراب

که فلک دسته گلی داد به آب

نازنین چشم به شط دوخته بود

فارغ از عاشق دلسوخته بود

دید در روی شط آید به شتاب

نوگلی چون گل رویش شاداب

گفت وه وه چه گل رعنائـــــی است

لایق دست چون من زیبائی است

حیف از این گل که برد آب اورا

کند از منظره نایاب اور

زین سخن عاشق معشوقه پرست

جست در آب چو ماهی از شست

خوانده بود این مثل آن مایه ی ناز

که نکوئی کن و در آب انداز

خواست آزاد کند از بندش

اسم گل برد و بر آب افکندش

گفت رو تا که زهجرم برهی

نام بی مهری بر من ننهی

مورد نیکی خاصت کردم

از غم خویش خلاصت کردم

باری آن عاشق بیچاره چو بط

دل به دریا زد و افتاد به شط

دید آبی است فراوان و درست

به نشاط آمد و دست از جان شست

دست و پا کرد و گل از آب ربود

سوی دلدارش پرتاب نمود

گفت کای آفت جان سنبل تو

ما که رفتیم بگیر این گل تو

بکنش زیب سر ای دلبر من

یاد آبی که گذشت از سر من

جز برای دل من بوش مکن

عاشق خویش فراموش مکن

خود ندانست مگر عاشق ما

که ز خوبان نتوان خواست وفا

عاشقان را همه گر آب برد

خوبرویان همه را خواب برد

 

اثری زیبا از  ایرج میرزا


  
  
<      1   2   3      >