سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در گفتار دیگرى که از این مقوله است فرمود : ] از مردمان کسى است که کار زشت را ناپسند مى‏شمارد و به دست و زبان و دل خود آن را خوش نمى‏دارد ، چنین کسى خصلتهاى نیک را به کمال رسانیده ، و از آنان کسى است که به زبان و دل خود انکار کند و دست به کار نبرد ، چنین کسى دو خصلت از خصلتهاى نیک را گرفته و خصلتى را تباه ساخته ، و از آنان کسى است که منکر را به دل زشت مى‏دارد و به دست و زبان خود بر آن انکار نیارد ، چنین کس دو خصلت را که شریف‏تر است ضایع ساخته و به یک خصلت پرداخته ، و از آنان کسى است که منکر را باز ندارد به دست و دل و زبان ، چنین کس مرده‏اى است میان زندگان ، و همه کارهاى نیک و جهاد در راه خدا برابر امر به معروف و نهى از منکر ، چون دمیدنى است به دریاى پر موج پهناور . و همانا امر به معروف و نهى از منکر نه اجلى را نزدیک کنند و نه از مقدار روزى بکاهند و فاضلتر از همه اینها سخن عدالت است که پیش روى حاکمى ستمکار گویند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :26
بازدید دیروز :4
کل بازدید :27028
تعداد کل یاداشته ها : 53
04/4/10
6:42 ع
موسیقی

ای دیر به دست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگدلان دیر رسیـــــدی

چون دوستی سنگدلان زود برفتـــی

زان پیش که در باغ وصال تو دل من

از داغ فراق تو بر آســــود برفتــی

ناگشته من آزاد تو آزاد بجستــــــی

ناکرده مرا وصل تو خشنود رفتــی

آهنگ به جان من دلسوخته کـــردی

چون در دل من عشق بیفزود برفتی

 

امروز فکر میکنم ذهن دوستی رو با یادآوری برخی خاطرات مشغول کردم

فکر میکنم این چند جمله خوب باشه برای تسلی دلش
  
  
چشمان من
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت





  
  

زمن دوستی خواست شعری و گفتم
چه خیزد ز طبعی که افسرده باشد
کجا دلپذیر افتد آن نغمه کاید
برون از درونی که آزرده باشد
چو می جوئی آهنگ مهر از دهانی
که صد مشت قهر از جهان خورده باشد
همی محنت افزاید آوای آن دل
که عمری بحسرت بسر برده باشد
ز یک بیت تا صد هزار آنچه گوید
غم و درد دیرینه بشمرده باشد
کجا بزم جانرا رسد روشنائی


ز شمعی که از باد غم مرده باشد
مرا خاطر اکنون بدان غنچه ماند
که بشکفته در باغ پژمرده باشد
در آئینه ی دل مرا تیره گردی
نشسته است و دیریست نسترده باشد
بسختی زهی زی عدم می سپارم
کسی چون من این راه نسپرده باشد
بدین خسته جانی و بد روزگاری

همان به که با حال خویشم گذاری




  
  
تو به من خندیدی و نمی دانستی من
به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان ازپی من تند دوید
سیب را دست تو دید ،
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
‌و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
باغچه کوچک ما سیب نداشت

,, اما تو نمیدانستی
من به تو خندیدم
چون که می دانستم تو
به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و تو نمیدانستی که باغبان همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت بروم
چون که نمی خواست به خاطر سپرد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت








  
  
<      1   2   3