قلم را یارای نوشتن خطوط زندگ نیست .
خواستم زندگی را با قلم رقم بزنم نشد ، سیلی از چشمانم جاری شد و تکه کاغذ خیس را از بین برد .
با انگشتانم بر روی خاک نوشتم اما ، باد و باران خاکها را جابجا کرد و نوشته ها محو گردیدند .
بر روی تنه ی درخت نوشتم که باقی بماند خزان پائیزی آمدو درخت پوسید ، اثری از نوشته هایم بر جای نماند .
گفتم : خدایا دیگر بر روی چه بنویسم که باقی بماند ناگاه صدائی آمد و گفت : بر دلت بنویس که امن ترین جا و ماندگارترین مکان است .
در خلوت شبها با دلم زمزمه کردم چه کسی اشکهایم را که مانند سیلاب بهاری جاریست خشک می کند ، چه کسی زخمهای دلم را مرهم می شود .
با خود میگویم همه در دلهاشان غصه دارند ولی انگار غصه و اندوه من حدی فراتر از آنها دارد .
شبهای تاریک و سیاه تبدیل به روزهای روشن می شوند.
دریاهای متلاطم و طوفانی دوباره آرام می گیرند .
سرمای سرد زمستان به بهاری زیبا و دلنشین تبدیل می شود .
شروع هر کتاب و قصه ای پایانی دارد .
اما انگار درد دل من را نه پایانیست و نه زخم دلم را مرهمی .
ایا مرهم دلهای شکسته تنها مرگ است .