قلب من خاکستر می شود
اگر تو فریادم را نشنوی
آفتاب من غروب می کند
اگر تو بر من نتابی
پرواز کن ، آ شیانه ات خالیست
نگاه لرزان من ترا می جوید
من ..................
چه می شد گر دل آشفته من
برچشم تو عادت نمی کرد
و ای کاش از نخست آن چشمهایت
مرا آواره غربت نمی کرد
چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت
میان راز چشمان تو می ماند
تو می ماندی و او هم مثل یک کوچ
ز باغ دیده ات هجرت نمی کرد
تمام سایه روشن های احساس
پر از آرامش مهتابیت بود
و لیکن شاعر آینه ها هم
به خوبی رک این وسعت نمی کرد
زمانی که تو رفتی پاکی یاس
خلوص سبز گلدان را رها کرد
چه زیبا بود
اگر از اولین گام نگاهم با دلت صحبت نمی کرد
تو پیش از آنکه در دل پاگذاری
تمام فال هایم رنگ غم داشت
ولی تو آمدی و بعد از آن دل
بدون چشم تو نیت نمی کرد
هجوم لحظه های بی قراری
مرا تا عمق یک پرواز می برد
و جز با آسمان دیدگانت
دلم با هیچ کس خلوت نمی کرد
نگاهم مثل یک مرغ مهاجر
به دنبال حضورت کوچ می کرد
به غیر از انتظارت قلب من را
این گونه بی طاقت نمی کرد
تو می ماندی کنار لحظه هایم
ولی این شادمانی زود می رفت
و تا می خواست دل چیزی بگوید
تو می رفتی و او فرصت نمی کرد
دلم از پشت یک تنهایی زرد
نگاهش را به
چشمان تو می دوخت
ولی قلب تو قدر یک گل سرخ
مرا به کلبه اش دعوت نمی کرد
و حالا انتهای کوچه شعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ایکاش جادوی نگاهت
غزل های مرا غارت نمی کرد
شعر زیبایی بود از احمد شاملو
من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تو یادت نیست آنجا اولش
بود
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه سپردم هستیم را
به شهر بی قرار دست هایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه شهد صدایت
شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان
همه با هم سلامت می رسانند
هوای آسمان دیده ابری ست
هوای کوچه غرق رد پایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت میشد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا قصه من غصه تست
وشاید غصه من ماجرایت
سفر
کردن به شهر دیدگانت
به جان شمعدانی کار من نیست
فقط لطفی کن و دل را بینداز
به رسم یادگاری زیر پایت
شبی پرسیده ام از خود هستیم چیست
به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر
و حالا با صداقت می نویسم
همین هایی که من دارم فدایت
دعایت می کنم خوشبخت باشی
تو هم تنها
برای خود دعا کن
الهی گل کند در آسمانها
خلوص غنچه سرخ دعایت
به من از روزهای کوتاه
شبا ی سرد زمستون
روزای سگ های ویلون
شب خلوت بیابون
زیر سقفای شکسته
رگ تند باد و بارون
گنجه های پر ز هبچی
حسرت یه لقمه ی نون
بگو بگو با همیـــــــم
ولی از دوریت نگو منو نترسون
منو نترسون منو نترسون
بمن از سرفه ی برگها
سینه ی زخمی پاییز
ترس گنجشکهای عاشق
از مترسکهای جالیز
سر موندن و نرفتن
بوته با گلاش گلاویز
پر پرهای شکسته اس
قفس های زرد پاییز
بگو بگو با همیـــــم
ولی از دوریت منو نترسون
منو نترسون منو نترسون
بمن از دستای تبدار
لبای تناسه بسته
روی ریگ داغ دویدن
با پای زخمی و خسته
دیدن مردی که زیر
سایه ی خودش نشسته
با همه آواره گیهاش
دل به موند ن تو بسته
بگو بگو با همیـــــــم
ولی از دوریت نگو منو نترسون
منو نترسون منو نترســــون